امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

جان بابا عشق مامان

یازگشت دوباره

امیرحسین عزیزم سلام خیلی وقت میشه که به وبلاگت سر نزدم امشب یهو دلم هوای اینجا رو کرد و وقتی صفحه ات رو دیدم کلی از خاطرات برام زنده شد. تو این چند وقت اتفاق های زیادی افتاد و من خیلی درگیر بودم از خونه ساختن بگیر تا مدرسه رفتن و داشتن یه شیطونی مثل تو .الانم که با خیال راحت دارم می نویسم به خاطر اینه که رفتی هیات و من دارم یه نفسی می کشم. مهم ترین اثفاق امسال این که داری صاحب یه داداش میشی و تو خیلی خوشحالی. هر روز کلی با داداشی (به گفته ی خودت) حرف میزنی و شیرین کاری هات براش تعریف می کنی خدا کنه همیشه داداشای خوبی برای هم باشین ؛مثل کوه پشت و پناه هم مامان جون من این چند وقت حالم خیلی بد بود و به قول تو حالت توقع داشتم حالا که...
21 مرداد 1394

یک هفته ی پر استرس

گل پسرم سلام این هفته برای من و تو خیلی پر استرس بود قرار بود تو آخرین مرحله ی بچه گیت پشت سر بزاری و دیگه یه جورایی بزرگ بشی و اونم ترک دیوار استحکامی مای بی بی بود. من به یه چیزی در مورد تو اعتقاد پیدا کردم که هر وقت بخوام کاری کنم و دو دلم خدا خودش یه جوری کمکم می کنه موقعی که می خواستم از شیر بگیرمت دو ماه خواب نداشتم که چطور این کارو بکنم با اون وابستگی شدیدی که تو داشتی اما دو روز من و تو مریض شدیم و تو خودبخود دیگه شیر نخوردی حتی الانم باورم نمیشه راسته که میگن    خدا گر ببندد دری       ز رحمت گشاید در دیگری این چند وقت همه میگفتن باید از مای بی بی بگیرمت ولی خودم دلهره داشتم گفتم...
25 مرداد 1393

یه عالمه خاطره و عکس

امیر حسین مامان سلام طبق معمول با کلی تاخیر اومدم بازم ما درگیر خونه درست کردن و اثاث کشی شدیم اما بالاخره اومدیم خونه ی خودمون انشاا... اگه بابات بزاره و دوباره برامون نقشه نکشه حالا حالاها اینجا هستیم البته در کنار مامانی و بابایی ؛ دمشون گرم خیلی کمکمون کردن بابایی خونه ی بچه گی ما رو فروخت یه شب که از جلوی خونه قدیمی(تو اصطلاح تو) رد شدیم دیدم خونه رو فروختن خیلی دلم گرفت یه آن همه ی خاطرات از جلوی چشمام گذشت چه روزای خوبی تو اون خونه داشتیم. بگذریممممم از هر چه بگذریم سخن از امیر حسین شیرین تر است مامان برای خودت آقایی شدی خیلی هم شیرین زبونی همه ی نمک زندگی ما هستی بعضی موقع ها انقدر قربون صدقت میرم که بعد چشمت می ک...
21 مرداد 1393

نوروز 1393

سال نو مبارک با آرزوی داشتن یه سال خیلی قشنگ  و پر از بازی و اسباب بازی و تفریح و از همه مهم تر پر از چیزای خوشمزه که تو عاشقشونی البته با تنی سالم و قوی (به قول خودت که میگی گوی شدم ، من قهرمانم)   امسال ساعت 20 و 20 دقیقه ی پنج شنبه شب سال تحویل شد ، موقع سال تحویل ما خونه ی بابایی بودیم همه برای هم دعا کردیم و بابا مهدی برامون فال گرفت  و بعد لحظه ی شیرین عیدی دادن رسید و تو حسابی عیدی گرفتی. اما از اونجایی که تو خیلی شیطون شدی نزاشتی ازت حتی یه عکس بگیریم این عکسی هم که میزارم مال لحظات قبل از سال تحویله   امسال برای اولین بار با خانواده ی بابا مهدی رفتیم مسافرت غیر از عمو علی همه بودن .مقصد اول یز...
8 فروردين 1393

تولد دو سالگی عشق من

بازم من با تاخیر اومدم اگه این روزا تو یادت می موند با این همه مشغله به من حق میدادی البته این بار بابا مهدی هم مقصر بود قرار بود برای تولد تو شعر بگه و ازم خواست برات چیزی ننویسم تا شعرت اماده بشه ولی هنوز به قولش وفا نکرده و منم کلا از خیرش گذشتم پس:   عزیز دلم ، فدات بشم ، گل پسرم تولدت مبارک   انشاا... عمر طولانی و با عزت داشته باشی و هیچ وقت غمتو نبینم قرار بود امسال به خاطر باباجی یه جشن خیلی کوچولو بگیریم و مهمون دعوت نکنیم اما از اونجا که خدا مهمونی دادنو دوست داره یه عالمه مهمون به جمع ما اضافه شد اونم دقیقه ی نود که من همه ی کارامو کرده بودم جریان از این قراره که حبیب آقا (دوست خانوادگیمون) ساعت 7 غ...
19 اسفند 1392

خداحافظ باباجی

هفته پیش جمعه باباجی از میون ما رفت پیش خدا ، چقدر دلم براش تنگ شده احساس می کنم بی پشت و پناه شدم حسی که موقع مرگ اون یکی باباجی  بهم دست داد امیر حسین شاید وقتی بزرگ شدی چیز زیادی ازش یادت نیاد ولی بدون که خیلی دوست داشت تو هم خیلی بهش وابسته بودی وقتی کوچیک تر بودی گل گلی صدات می کرد کلی باهات بازی می کرد توی این یه هفته هر وقت میریم خونشون تو سراغ باباجی رو می گیری و بعدش خودت میگی رفته دکتر آمپول ، نمی دونی که این رفتن دیگه بازگشتی نداره مطمئنم که جاش خوبه و خودش از رفتنش خوشحاله ولی آخه ما چطور باید با نبودش کنار بیاییم؟ الهی بمیرم این اواخر چقدر زجر کشید ،خیلی نحیف و لاغر شده بود ،اصلا نمی تونم مرگشو باور کنم اما این رسم رو...
24 آذر 1392

همه چی از همه جا

امیر حسین گلم سلام .خودم می دونم که دیر به دیر وبلاگتو  به روز می کنم باور کن نمی رسم در عوض با یه عالمه عکس اومدم یه اخلاق نمی دونم خوب یا بدی که داری اینه که بیش از اندازه منظمی و تو چیدن وسایل وسواس به خرج میدی مثلا وقتی عروسکاتو کنار هم میزاری همه باید مرتب توی یه خط باشن و اگه یه کم عقب و جلو بشن گریه می کنی. موقعی که تشک و پتوی تختتو میاری که من بدبخت میشم از بس نق میزنی که نمی تونی خوب پهنشون کنی. یه شب یک ساعت با شکلات بازی کردی تا این اثر هنری خلق شد       اینجا هم داری نماز اول وقت می خونی   میرسیم به مهم ترین عکس که هنوزم تو کف کاری که کردی هستم .دو هفته پیش تا از مدرس...
6 آذر 1392

هفته ی پر دردسر

هفته ی پیش هفته ی خیلی سخت و پر دردسری بود شنبه برای گزینش رفتم اراک تو پیش مامانی بودی تا ظهر که ما برگشتیم شبش نمی دونم چی شد که از نصف شب تو شروع کردی به بالا آوردن تا صبح .     منم صبح مجبور بودم برم مدرسه با اینکه خیلی دلم شور تو رو میزد قرار شد مامان و بابا مهدی ببرند دکتر ساعت 10 که زنگ زدم مامان گفت دکتر گفته ویروس گرفتی و حتما باید بستری بشی منم سریع از مدرسه اومدم بیمارستان خدا میدونه که چی به من گذشت وقتی رسیدم داشتن به دستات آنزیوکت می بستن و تو هم مثل ابر بهاری گریه می کردی من که مردم و زنده شدم خودمم کلی گریه کرده بعد از یه ربع تو آروم شدی و تو اتاقت بستری شدی .   فردا ظهرش مرخص شدی اما برای م...
30 مهر 1392

ماه مهر

عزیز دلم سلام نمی دونم چی برات بنویسم انقدر کارات و حرف زدنت با نمک شده که با نوشتن نمیشه اونو بیان کرد الان تقریبا یاد گرفتی کلماتی که بهت میگیم تکرار کنی دو تا کلمه یاد گرفتی که وقتی میگی دل ما برات ضعف میره یکی موقعی که میگی مامان ژرا و اون یکی وقتی میگی حاج متی اولین بار که گفتی حاج متی بابایی دیگه داشت از ذوق بال در میاورد از اول مهر دارم میرم مدرسه امسال کلاس زیاد برداشتم البته مجبور شدم دیگه صبح نمی تونم پیشت باشم تو هم یه روز پیش بابا مهدی هستی یه روزم پیش مامانی . وقتی میرم مدرسه خیلی دلم برات تنگ میشه اما چه کنم مامان جون باید تحمل کنیم به جاش قول میدم بقیه ی وقتم همش برای تو باشه  . از مدرسه که میام ازت می پر...
11 مهر 1392