امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

جان بابا عشق مامان

نوروز 1393

1393/1/8 1:37
نویسنده : مامان
858 بازدید
اشتراک گذاری

سال نو مبارک

با آرزوی داشتن یه سال خیلی قشنگ  و پر از بازی و اسباب بازی و تفریح و از همه مهم تر پر از چیزای خوشمزه که تو عاشقشونی البته با تنی سالم و قوی (به قول خودت که میگی گوی شدم ، من قهرمانم)

 

امسال ساعت 20 و 20 دقیقه ی پنج شنبه شب سال تحویل شد ، موقع سال تحویل ما خونه ی بابایی بودیم همه برای هم دعا کردیم و بابا مهدی برامون فال گرفت  و بعد لحظه ی شیرین عیدی دادن رسید و تو حسابی عیدی گرفتی.

اما از اونجایی که تو خیلی شیطون شدی نزاشتی ازت حتی یه عکس بگیریم این عکسی هم که میزارم مال لحظات قبل از سال تحویله

 

امسال برای اولین بار با خانواده ی بابا مهدی رفتیم مسافرت غیر از عمو علی همه بودن .مقصد اول یزد بود ما شب  رفتیم خونه ی آقای احرامیان که از دوستان بابا مهدی یه خیلی به زحمت افتادن و حسابی به ما خوش گذشت و تو اون شب تا ساعت 3 نصفه شب نخوابیدی و شیطونی کردی ؛ صبحم ساعت 8 بیدار شدی و این شروع اذیت کردنت بود

بعد هم رفتیم خونه ی آقا رضا از دوستان آقا جون و با کمال پررویی 3 روز مهمونشون بودیم به تو و مهتا و هستی (دختر آقا رضا) که خیلی خوش گذشت چون هر آتیشی بود سوزوندید تازه خودت با کمال افتخار می گفتی آتیش سوزوندم

روز آخر که برای آقا رضا مهمون اومد و اونا هم 5 تا بچه داشتن و دیگه برای شیطنت  تکمیل شدید

 

این عکس بابا ازتون گرفت همتون دارید چیز می گید غیر از تو که می گفتی چیپس. تو رو خدا روی صورتت دقیق شو ببین سرشار از شادی و انرژی هستی فکر کنم اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیت بوده راستی اسم بچه ها رو بگم جلویی هستیه ردیف دوم محدثه ، امیر حسین،مهدیه و تو ردیف آخرم مهتا و الهه.

توی یزد ما فقط رفتیم میدون میرچخماق و باغ دولت آباد چون تقریبا بقیه ی اماکن دیدنیشو قبلا رفته بودیم

میدون میر چخماق که رفتیم اولش خواب بودی اما امان از اون موقع که بیدار شدی

شب هم ما عموها رفتیم چایخونه ی هتل والی

 

 توی باغ دولت اباد به ارزوت رسیدی و با آقای اسب و شتر از نزدیک اشنا شدی

 

اینجا مشغول خوردن سمبوسه هستی تا بابا رفت برات سمبوسه بخره انقدر گیر کردی از بس گفتی شش (با حرکت ضمه) می خوام

 

یه روزم رفتیم کرمان و رفسنجان که اصلا وقت نشد عکس بگیریم فقط اینو بدون انقدر اذیت کردی که من کلی از دستت گریه کردم جایی که بار اول بود می رفتیم تو موقع نهار یه لوان نوشابه خالی کردی روی تشک و متکاشون کاری که تا حالا نکرده بودی

البته الان  بهت حق میدم خیلی اذیت شده بودی و خوابت می یومد

اینم خاطرات نوروز ما . امروزم که بابا مهدی رفت شمال شعر خوانی داره تا دوازدهمم نمیاد و من و تو حسابی تنها شدیم خدا بهمون صبر بده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله حدیثه
14 فروردین 93 14:31
سلام عزیزم عیدت مبارک . ایشالله سال خوبی داشته باشی گلکم
بینام
18 اردیبهشت 93 12:05
سلام گوگولی مگولی باباااااااااااااا!!ماشاالله واسه خودت مردی شدیااااااا!مراقب خودت باش دوستم
طلبه
8 آذر 93 15:28
بسمه تعالي سلام اتمام حجت به وبلاگ مراجعه کنيد ايران در خطر عظيم قرار دارد www.abc.melatblog.ir
علی یوسفی
14 اسفند 93 18:29
سلام. درود بر خانواده رحیمی عزیز