هفته ی پر دردسر
هفته ی پیش هفته ی خیلی سخت و پر دردسری بود شنبه برای گزینش رفتم اراک تو پیش مامانی بودی تا ظهر که ما برگشتیم شبش نمی دونم چی شد که از نصف شب تو شروع کردی به بالا آوردن تا صبح . منم صبح مجبور بودم برم مدرسه با اینکه خیلی دلم شور تو رو میزد قرار شد مامان و بابا مهدی ببرند دکتر ساعت 10 که زنگ زدم مامان گفت دکتر گفته ویروس گرفتی و حتما باید بستری بشی منم سریع از مدرسه اومدم بیمارستان خدا میدونه که چی به من گذشت
وقتی رسیدم داشتن به دستات آنزیوکت می بستن و تو هم مثل ابر بهاری گریه می کردی من که مردم و زنده شدم خودمم کلی گریه کرده بعد از یه ربع تو آروم شدی و تو اتاقت بستری شدی .
فردا ظهرش مرخص شدی اما برای ما انگار یه هفته طول کشیده بود ، راستی همه ی پرستارا عاشقت شده بودن وقتی برای تعویض سرمت می اومدن تو گریه می کردی و تو گریه می گفتی خاله ممنون.
شبش هم من مریض شدم و تا نصف شب بیمارستان بودم از همه بدتر اینکه مجبور بودم مدرسه هم برم سه شنبه از مدرسه که برگشتم دوباره راهی بیمارستان شدم فکر کنم یه 4 لیتری سرم بهم زدن.
اما اتفاق جالبی افتاد :
من که این همه استرس داشتم برای از شیر گرفتنت و دنبال راه حل این کار بودم بعد از اینکه از بیمارستان اومدم تو شیر خوردی و گفتی اه و این شد از شیر گرفتن تو .مطمئنم مریض شدنم حکمتی داشته اصلا باورم نمی شه توئی که اینقدر وابسته بودی چطور به این راحتی تونستی با این مساله کنار بیای. فدات بشه مادر که انقدر صبوری.
قربون خدا برم
راستی از وقتی شیر نمی خوری ماشا... هزار ماشاا... خوراکت خیلی خوب شده اصلا نمیزاری چیزی به من و بابایی برسه